عکس حلوا قالبی
رامتین
۲۴
۱.۷k

حلوا قالبی

۱۴ شهریور ۹۹
خانم جوانی که سالنو برام اداره میکرد یکی از شاگردای خودم بود وقتی اومد پیشم هنوز جای کتکهای بابا وزن باباش رو بدنش بود .دختری زیبا که سوز وسرما وبرق آفتاب گونه هاشو سوزونده بود وترک ترک شده بود.اوایل برا جارو کشیدن میومد سالن وچون پدرش یه دائم الخمر بود وزن باباشم معتاد بود و وجای امنی نداشت اجازه میدادم شبا تو سالن بخوابه.البته این دختر که اسمش منیره بود رو یکی از مشتریام معرفی کرده بود .گفت برا کلفتی اومده خونشون ولی چون خیلی ضعیفه نمیتونه زیاد کار کنه .منم پذیرفتم وکم کم مهرش به دلم افتاد واز لحاظ خورد وخوراک بهش رسیدم اونم یکم که جون گرفت بیشتر کار کرد واستعدادشو داشت وطی چندسال کارا رو یاد گرفت وبعدم مدرکشو گرفت ودرنهایتم یه روز شاگرد مغازه مجتبی که چندباری دم خونه دیده بودش بهش علاقه مند شد وچون وجه مشترکای زیادی داشتن از جمله بی کس وکاری ودربه دری باهم ازدواج کردن.ماهم کمکشون کردیم ویه خونه کوچیک براشون رهن کردیم تا بتونن زندگیشونو بکنن وخداییش هردوشون بچه های خوبی بودن وبا اینکه خیلی جوان بودن ،حدودای هجده نوزده ساله ،واز خانواده های مشکل داری اومده بودن ولی
دست ودل پاک بودن وازشون هیچ خطایی ندیدیم وبخاطر همین تو دلمون جاباز کرده بودن.
دردانه سه ماهه بود که پدر شوهرم فوت شد .وبعدش ارثش تقسیم شد وبرادرای مجتبی رفتن فرانسه که موندگار بشن.مادرشوهرمم بعد از چندبار رفت وامد تصمیم گرفت که بره وموندگاربشه ودراین بین ناهید خانمم که یک سالی بود مادرپیرش فوت شده بود با زهره خانم که بهم ارایشگری یاد داده بود دل کنده شدن واونام جمع کردن ورفتن وتمام این اتفاقا درکمتر از یکسال افتاد وبه یکباره دور وبرمون خالی شد.اواسط سال پنجاه وشش بود که متوجه شدم دوری از مادربزرگ وعموها برای روزبه پسر بزرگم خیلی سنگینه وبسیار عصبی تر وبداخلاقترشده بود وروزی نبود که این پسربچه ی حدودا ده ساله شری به پا نکنه ویا با سر وروی خونی از مدرسه نیاد.با مجتبی حرف زدم وگفتم که بهتره از این محله که محله ای متوسط بود بریم به یه منطقه بالای شهر تا حال وهوای روزبه هم عوض بشه مدرسه ودوستاشم عوض بشن شاید کمتر درگیر بشه باهمه.
اوایل مجتبی راضی نبود ولی انقدر گفتم وگفتم تاراضی شد.بعد از کلی گشتن تو مناطق بالا شهر یه زمین خیلی خوش جا پیدا کردیم که البته بسیار گرانقیمت بود ولی بدجور به دلم نشسته بود.زمین تو شیب یه خیابان سر سبز وارام بود وهمه خونه ها مجلل بودن.
من تصمیم داشتم یه ساختمان سه طبقه بسازم ...#داستان_یگانه❤❤ #basaligheha #حس_خوب #پروانه
یه ساختمون سه طبقه بسازم که همکفش یه مغازه بزرگ لوارم التحریر باشه برای مجتبی وبالاش ارایشگاه واخرین طبقه هم منزلمون باشه.تمام دار وندارمون فروختیم خونه ومغازه مجتبی وهرچی ارث داشت رو روهم گذاشتیم وزمینو خریدیم فقط مختصری برا رهن یه خونه جدید کنار گذاشتیم.اواخر تابستان پنجاه وهفت بود که داشتیم اینکارا رو میکردیم .رفتیم دنبال وام ولی بانکا وام میدادن ،اوضاع مملکت حالت عادی نداشت یکی میگفت به زودی همه چی اروم میشه یکی میگفت نه.
زمینو خریده بودیم ولی پولی برا ساختنش نداشتیم .گفتم مهم نیست من دوباره یه سالن میزنم وکار میکنم وهر طور شده پول ساختنشو کم کم جور میکنم .ولی غافل از اینکه روز به روز نا ارامیا بیشتر میشد.اکثر مشتریای پولدارم ظرف مدت کوتاهی از کشور خارج شدن.خیلیا خانم وبچه هاشون رفتن ولی مرد خانواده مونده بود به امید روزی که اوضاع اروم بشه وزن وبچه اش برگردن.عقد وعروسی برگزار نمیشد که بخوام کار کنم.حتی مدرسه ها هم که باز شدن یه روز باز یه روز تعطیل بود کسی تکلیف خودشو نمیدونست.مغازه اجاره ای مجتبی هم فروش نداشت وبه زودی تعطیلش کرد.
به خودم دلداری میدادم که همه چی به زودی درست میشه ومنم دوباره کارمیکنم.
ولی چیزی برای من وشغلم درست نشد.
انقلاب شد وتقریبا اوضاع اروم شد ولی مردم نمیدونستن چکار کنن تا حدودای سال پنجاه وهشت واوایل پنجاه ونه یه عده بی حجاب بودن یه عده باحجاب.یه عده ارایشگاه رفتن رو کاری ناپسند میدونستن وحتی اصلاح نمی کردن تا نامحرم نبینه ویه عده مثل قبل بی حجاب وبا موهای مرتب وپیچیده شده بیرون میومدن.
منم کمابیش تو یکی از اتاقای همون خونه اجاره ای کار میکردم برای خرج روزانه ام،اغلب عروسیا اون زماناساده بود.خیلی از عروسا خودشون لباس عروسشونو میدوختن یا قرض میکردن وتو خونه ارایش میکردن،میخواستن ازدواجاشونم انقلابی باشه ساده وبی مهریه وبی جشن.
خلاصه من وخانوادم خیلی تحت فشار بودیم مجتبی طی این چند سال تمام موهاش سفید شده بود.سال پنجاه ونه یکیو پیدا کردیم باهامون شریک بشه واون زمین بزرگ رو باهم بسازیم .
شروع کردن به گودبرداری وکندن زمین هر چی میکندن آب بالا میومد زمین شده بود مثله استخر ،یه گودال بزرگ پراز آب،کارشناس آوردن گفتن احتمالا لوله آب خیابون ترکیده وآب اینجا جمع شده اومدن و کندن ودیدن وگفتن نه لوله ای نترکیده.
بعد از کلی بررسی گفتن احتمالا اینجا قبلا قناتی چشمه ای چیزی بوده که انقدر آب جمع میشه یا آب چاههای فاضلاب خانه های بالا دسته که میاد اینجا چون زمین تو یه خیابون شیب دار بود...
#داستان_یگانه❤❤
.این جمع شدن آب توی زمین شده بود قوز بالا قوز.شریک جدید پاپس کشید وگفت باید هزینه گود برداری وچندین وچندبار پمپ گذاشتن وکشیدن آب زمینو بدین،نه پس اندازی داشتیم نه چیزی برای فروش وپس دادن پول.من ومجتبی مدام درگیر بودیم وجو خونمون بدجور متشنج بود.
هر چی به مجتبی میگفتم که از برادراش وخانوادش که خارجن پول قرض بگیر بهشون پس میدیم زیر بار نمی رفت.
می گفت کاریه که خودت کردی خودتم باید درستش کنی.یه روز منیره پیشنهاد داد که بریم با اونا زندگی کنیم.گفت ما هر چی داریم از شماست وحتی خونه هم شما برامون اجاره کردید.ناچار بودیم خونه رو پس دادیم وپول رهنشو جای ضرر شریک دادیم رفت.
چون اون شریک خیلی داشت بهمون فشار میاورد واذیت میکرد.
رفتیم تو خونه ی منیر ومحمد که یه زمانی شاگرد منو مجتبی بودن.
اونا می رفتن تو آشپزخونه می خوابیدن ودرو می بستن که ما راحت باشیم ،بچه ها تو هال ومنو مجتبی هم تو تک اتاق کوچیک خونه.
تازه یه مدتی هم برادر محمد اومده بود وما وبچه ها پنج تایی تو اتاق بودیم وبرادر محمد تو هال .
خیلی به خودم دلداری میدادم که درست میشه درست میشه.خودم هم روزا میرفتم تو ارایشگاه کوچیک منیره وردست شاگردم شاگردی میکردم.به چه روزی افتاده بودم،مدام غر میزدم واز زمین وزمان شاکی بودم.
غافل از اینکه همیشه باید شاکر بود واز خدا خواست بد بدتر نشه.برای ما وتمام ملت ایران شد وجنگ شروع شد.اوضاع بهم ریخته تر شده بود هر چند ما درتهران فقط اسم جنگ وحمله و...رو میشنیدیم وخیلی برامون ملموس نبود.اما به مرور شرایط کوپنی وارزاق عمومی وسخت شدن وضع اقتصادی گریبان همه رو گرفت.
عقد وعروسی گرفتنا که یکم داشت رونق میگرفت دوباره کم شد وکارماهم کساد شد .بعد از اون اوضاع برق وخاموشی و...هم اضافه شد.

...